عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نفس مامان و بابا

سلمونی

دیروز برای اولین بار بوردیمت سلمونی موهاتو کوتاه کردیم.قبلاً دو دفعه توی خونه٬ بابا موهاتو کوتاه کرده بود ولی هر دو دفعه هم هیچ گریه نکردی٬ولی این بار همون لحظه ایکه وارد آرایشگاه شدیم خیلی متعجب به اطراف نگاه میکردی و خیلی شوکه شده بودی  خب طبیعیه٬چون اولین بارت بود و با محیط اونجا هم آشنا نبودی!!لحظه ای که ماشین سر تراشی رو روشن کرد شروع به گریه کردن کردی!و تا آخر کار اشک میریختی  الهی من قربون اون اشکات برم عزیزم. این هم عکسایی از بعد از اصلاح و بازیگوشیهات: عزیز دل مامان الآن دیگه میتونه بعضی کلمات رو تکرار کنه٬به هر چیزی که بخوای دست بزنی انگشتتو میبری طرفش و پشت سر هم میگی:بووه بووه... آخه قبلاً هرچیز خطرناک...
18 مهر 1393

باغ ناری

دیروز بابایی خونه بود٬تصمیم گرفتیم ناهار ببریم توی باغ انگوری باباجون(بابای خودم).باغ باباجون در دامنه قله دنا قرار داره و به اون منطقه میگیم: «ناری» من توی خونه برنج درست کردم و نزدیک ظهر بود رفتیم اونجا.بابایی هم آتیش درست کرد و کباب مرغ و گوشت و بعدشم نوش جان کردیم تو هم که رسیدیم اونجا خوابیدی تا موقع ناهار دیگه بیدار شدی! بعد ظهرشم باباجون و دایی حمید و مامان مریم اومدن توی باغ.میخواستن انگور بچینن برای کشمش.تو هم حسابی بازیگوشی میکردی!   اینم نمایی از قله دنا از بین درختای انگور:         ...
11 مهر 1393
1